سلام دوستان.
من حدود يك سال و شش ماهه با همسرم آشنا شدم (نامزد بوديم مدتي) و ده ماهه كه رفتيم زير يك سقف.
من همسرمو دوست دارم، نقاط + خوبي داره (سر به زيره،حلال و حروم سرش ميشه،گاهي شوخ طبعه،موفقه تو كارش و… ميدونم كه تمام تلاششو واسه زندگيمون ميكنه!) و منم عاشق زندگي مشتركمونم اما…
اما گاهي وقتا ميشه كه يك دندگي و حرف حرف خودش بودن منو اذيت ميكنه و ازون مهمتر سر مسائل پيش پاافتاده عصبانيتي ايشونو ميگيره كه ممكنه صد تا حرف نامربوط به من و خانوادم بده كه اونوقته كه سرد ميشم از تموم تلاشام واسه زندگي … خدا نكنه به چيزي گير بده مگه ميشه به سادگي ازش دست ورداره…
گاهي اوقات احساس ميكنم درك نداره يا اينكه خودش و ايده هاش مهمتره تو زندگي تا من، اما من عشقو جور ديگه اي دوست داشتم….
گاهي ميشه ازش مي ترسم… مي ترسم با كوچكترين چيزي بدترين برخوردها و حرف ها رو نثارم كنه…. باورتون ميشه؟
گاهي فكر ميكنم واقعا روزي ميشه كه زندگي آرومي داشته باشم در كنارش؟
ضمنا ما هردومون بچه دوست داريم، گاهي مسائل ساده زندگي انقدر براي ايشون بزرگ و باعث عصبانيت و جديت ميشه كه حتي مي ترسم از مادر شدن!
در كل اينو بدونيد خودشم معتقده!: يا خيلي خوبه يا خيلي بد، خيلي…
اينم بدونيد تحصيلات اون فوق ليسانسه و من هم ليسانسه هستم.(اخه گاهي فكر ميكنم سواد بدرد زندگيمون نخورده واقعا و با اطمينان ميگم سواد ربطي به زندگي خوب نداره!)
كمكم ميكنيد؟ ميخوام كوتاه نيام تو زندگيم، مي خوام درستش كنم زندگيمو. اول خودمو بعد اونو…