امروز از معدود روزایی هست که تاحالاش رو طبق برنامه ریزیم پیش رفتم. راستش رو بخواید من عادت دارم تقریبا هر روز صبح لیست کارهایی که دارم و باید انجام بدم روی یه کاغذ مینویسم، بعد اولویت بندی میکنم و سعی میکنم انجامشون بدم ولی بیشتر مواقع طبق برنامه ریزی پیش نمیرم و خیلی از کارها انجام نشده یا نصفه و نیمه باقی میمونه. البته که من از خودم و شرایطم انتظار نظم زیاد رو ندارم ولی خب وقتی بعضی روزا یه نظم حداقلی هم وجود نداره خیلی کلافه میشم.

امروز ساعت 7 روزم رو شروع کردم . با اینکه دیشب به خاطر حسنا خواب کافی نداشتم تصمیم گرفتم بعد از مدتها یه روز رو منظم باشم و به کارها و علاقمندی هام برسم. چون میدونستم حسنا برای شیر بیدار میشه و باز یک ساعتی باید مشغولش باشم تا بخوابه، تند تند کتری رو گذاشتم روی گاز و چای دم کردم که صدای گریه ی دخترک بلند شد. همسر جان سفره ی صبحانه رو پهن کرد و چای ریخت. منم حسنا به بغل نشستم و صبحانه خوردم. کمی بعد از اینکه همسر رفت، حسنا هم دوباره خوابید.

حالا هر دو تا شون خواب بودن. هم ریحان و هم حسنا. از این فرصت استفاده کردم و تند تند خونه رو مرتب کردم. 100 درصد که مرتب نشد ولی تا حد زیادی از حالت انفجار درومد… همین حد از مرتب بودن در این زمان کوتاه هم راضیم میکنه.

حالا نوبت قسمتی از یه کتاب بود که از یه هفته قبل هی می اومدم سراغش و نمیشد که بخونمش… راستش رو بخواید کلا 20-30 صفحه تونستم بخونم ولی خیلی بهم چسبید. حس کردم نیم ساعت مفید داشتم برای خودم.

الان هم که دوباره حسنا خوابیده اومدم پای لبتاب…

همیشه روزایی که روزم رو صبح زود شروع میکنم اینو به خودم میگم که “دیدی وقتت چقدر برکت پیدا کرده” و واقعا بهش معتقدم که کارایی که آدم اول صبح میتونه انجام بده خیلی زودتر پیش میرن… کلا انگار صبحای زود زمان کش میاد.

4.5/5 - (47 امتیاز)